loading...
بزرگترین وب تفریحی در ایران
خوش آمدید

 

سلام دوستان عزیزم امیدوارم اوقات خوبی را در آن

سپری کنید و از مطالب آن لذت ببرید


آخرین ارسال های انجمن
narges solimani بازدید : 26 پنجشنبه 21 مرداد 1395 نظرات (0)
 ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «اگر به خدمت شاهان در می آمدی، نیازمند خوردن علف نمی شدی.»

پاسخ داد: «تو نیز اگر علف می خوردی، نیازمند خدمت شاهان نبودی.»

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «اگر به خدمت شاهان در می آمدی، نیازمند خوردن علف نمی شدی.»

پاسخ داد: «تو نیز اگر علف می خورید، الان این قدر شکر نمی خوردی!»

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «اگر به خدمت شاهان در می آمدی، نیازمند خوردن علف نمی شدی.»

پاسخ داد: «بدبخت، فکر کردی توی غذای سلفِ دربار چی می ریزن؟»

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «اگر به خدمت شاهان در می آمدی، نیازمند خوردن علف نمی شدی.»

پاسخ داد: «می تونم، می خورم. می تونی، بخور.»

خورد.

حکیم بسیار ضایع شد و به خدمت شاهان درآمد»

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «اگر به خدمت شاهان در می آمدی، نیازمند خوردن علف نمی شدی.»

حکیم را دانِ دوی تکواندو بود، پس ندیم را بسیار نواخت. ندیم از گفته خویش به علف خواری افتاد.

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. رو به کودکان دربار فریاد زد:

«بچه ها، ببعی ببعی!»

حکیم گفت: «ببعی باباته.»

و کودکان شنیدند و بی ادب بار آمدند.

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «به منم علف می دی؟»

حکیم گفت: «نعععع!»

قهرها کردند.

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «می خوری؟ باید بکشی!

پس علف را رُل کردند، حلقه دادند و غش غش از کار خویش خندیدند.

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «کی می خوره؟»

پاسخ داد: «حکیم باشی.»

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. خودش هم یونجه اش را آورد و در گوشه ای نشست و خورد.

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. نادیده گرفت و رفت برای سلطان پپرونی خرید.

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «داداش، داری اشتباه می خوری!»
و نحوه صحیح علف خواری را نشانش داد.

***

ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف می خورد. گفت: «اگر به خدمت شاهان در می آمدی، نیازمند خوردن علف نمی شدی.»

حکیم نقابش را کنار زد و پاسخ داد: «شاهان همه رفتند، کاخ ها به جا مانده...»

اما پیش از آنکه به نقطه اوج «مهتاب، عشق بتاااااب» برسد، ندیم خون ریزی مغزی کرده بود.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
این وبلاگ جهت سرگرمی شما عزیزان ساخته شده امیدوارم از آن لذت ببرید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتان در مورد وبلاگ من چيست؟
    پیوندهای روزانه
    مطالب جدید

    چت روم
    آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 324
  • بازدید سال : 1,396
  • بازدید کلی : 11,163
  • کدهای اختصاصی

    آپلود عکسابزار متحرک ساختن عنوان وبلاگ